یکی از دوستان با دانشجویی مواجه شده بود که در خوابگاه، این سوال را مطرح کرده بود:
[اگه استفاده تبلیغاتی از زن، اخلاقی نیست؛
پس چرا خدا از حورالعین استفاده تبلیغاتی کرده تا بهشتش مشتری پیدا کنه؟]
به گمان من در تحلیل این سوال، بر روی دو نقطه میتوان دست گذاشت، یکی «القاء کننده» بودن سوال است که پیش فرض غلطی را به همراه میآورد: «استفاده تبلیغاتی از زن، مطلقا غیر اخلاقی است» که پیش فرضِ غلطی است. اما نقطهی دیگر، نگاه بیروح، سودمحور و تجاریِ دانشجوی سوالکننده به جهان و انسان است که فکر میکنم مسئلهی به شدت مهمی است. این همان چیزی است که سید حسن حسینی در کتاب «نوشداروی طرح ژنریک» به دنبال طرح و نقد آن بوده است.
کوته بینی آشکاری است اگر میراث عظیم شعرای متألّه و عرفای متذوّق که فاتح قله های عقل و عشق بوده اند را فروگذاریم و مسیرزندگی مان، و لحظه های جاری مان را با اشعار یک انسان شکست خورده ی پست و حقیر سامان دهیم.. انسانی سراپا شک و تردید که جهان بینی مشخصی ندارد؛ به امید هیچ آرمانی و در انتظار هیچ غایتی نیست؛ و جز ارضای امیال و هوس هایش، و سراییدن عقده ها و ناکامی هایش اندیشه ی دیگری ندارد.. انسانِ دَم غنیمت دان و بی خبری که نزد خانه ی عرق فروش پلاس است و مستی اش نه به خاطر «رهایی از خودِ مادی و جذبه ی معنوی» که از تریاک و شیره ی ناب و زن و شراب است..
به قول حافظ:
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند، به اعدا چه حاجت است
این اشخاص وصله های ناجوری هستند که بویی از زندگی عقلایی نبرده اند و از تدبیر و کیاستِ ساده ترین امور معاش عاجز بوده اند.. از این رو یا در خلسه و تخدیر سیر می کردند و یا مشغول بد گفتن و بیراه گفتن از هستی و آفرینش و همه ی قوانین طبیعی و فراطبیعی، روزگار می گذرانده اند. سارتر در رمان تهوّع می نویسد: من وقتی این درختان تکراری، این ابرهای تکراری، این روزهای تکراری را می بینم، وقتی این آفرینش عبث و بیهوده را نظاره می کنم تهوّع پیدا می کنم.
ماجرا وقتی به اوج میرسد که همین اشخاص دست میزنند به تفسیر اشعار کسانی مثل حافظ و مولوی و عرض خود میبرند و زحمت ما میدارند. امثال شهید مطهری برای اینکه حافظ را از دست این بیخبران نجات دهد چقدر زحمت کشید و کتاب عرفان حافظ را به یادگار گذاشت. آیتالله خامنهای نیز در کنگره حافظ در دهه 60 در یک خطابه قوی و شنیدنی به همین نکات اشاره میکند++ .
بشنوید | جهان بینی عارفانهی حافظ
به این سخنان از احمد شاملو توجه کنید:
«برای من همه چیز آیداست... تنها آرزویی که برایم باقی مانده این است که پس از مردن، لاشه مرا در گورستان عمومی دفن نکنند. بگذارید دستکم پس از مرگ، آرزوی من برای به دور ماندن از مردم و پلیدیهایشان برآید؛ مردمی که از ایشان متنفرم. من وظیفهای برای خود در قبال این مردم نمیشناسم... من یک لاکی دارم و خزیدهام توی آن. من به هیچ چیز در زندگی اعتقاد ندارم».
همچنین یدالله رویایی همسفر و رفیق شاملو به سفرِ ایتالیای شان اشاره کرده و در خاطراتش این گونه نوشته است: «روزها و شبهای ما در کوچههای رم و بارهای ونیز به مستی و بیخبری میگذشت؛ با ویسکی و آذوقهای از تریاک و شیره ی ناب که با خود برده بودیم و مخدراتی دیگر، گاهی هم از نوع عُلیایش، با دلبرکانی نه چندان غمگین»