د ر د و ا ر ه

درد را از هر طرف که بخوانی درد است
يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ب.ظ

بالاتر از جمهوری، نزدیک انقلاب

[ روایتی از بادیگارد، آخرین ساخته‌ی ابراهیم حاتمی‌کیا ] 

 

حیدر بابا! رفقا همه‌شان روی برگرداندند؛

دنیا هر آن‌چه به انسان داده را از او خواهد گرفت.

"شهریار"

اول ـ شک در وسط میدانِ انقلاب

حیدر برای چکاپ بینایی‌اش به چشم‌پزشکی رفته است. این اولین چیزی است که از حیدر می‌بینیم: خستگی در نگاهش. یک انقلابیِ خسته از «نهاد سیاست‌ورزی» که شغلش اعتقادش بوده، و عمرش را برای محافظت از شخصیت‌های نظام گذاشته، اما در وضعیت اکنونش دچار شک و تردید شده است. زمانه، محافظ را به بادیگارد، نظام انقلابی را به استیت مدرن و جوشش نهضت را به ایستایی و محافظه‌کاری تبدیل کرده و این، حیدر را در بازنمایی هویتش دچار مشکل کرده است.

 

 

دوم ـ محافظِ انقلاب، خلع سلاح می‌شود

او در گزارش حادثه‌ی انفجار می‌نویسد: «با کمال تأسف و شرمندگی اعلام می‌دارم که من به عنوان سرتیم حفاظت از دکتر صولتی نباید اجازه‌ی فرود در آن منطقه‌ی بازرسی نشده را می‌دادم و باید با تمام قوا در مقابل اصرار بی‌جای آن‌ها می‌ایستادم. خدایا من چگونه در صحرای محشر توان پاسخ‌گویی این همه خون‌های به ناحق ریخته شده را خواهم داشت؟!».. اما حیدر که نمی‌تواند با تمام قوا در مقابل سیاسی‌ها بایستد، به حاشیه‌نشینی روی می‌آورد. آرمان‌شهرِ انقلاب نمی‌تواند به نظمِ خشک و بی‌روحِ کلان‌شهرِ مدرن تن دهد و این نزاع، عاقبت یا به طغیانِ حاج‌کاظم می‌انجامد و یا به انفعال و حذفِ حاج‌حیدر. حیدر ابتدا متّهم می‌شود، بعد به حاشیه رانده می‌شود و نهایتا سازمان برایش حکم تعلیق می‌دهد و خلعِ سلاح می‌شود. دردهای او همان دردهای حاج کاظمِ آژانس است.. بازمانده‌ای از خیبری‌ها.. محبوس در عقلانیتِ دولت/ شهرِ مدرن.

 

 

سوم ـ بیست سال بعد؛ از دهه‌ی ثبات چه خبر؟

«حاج‌حیدر، قهرمانِ دوران از دست رفته»! این نامی است که قیصری برای عکس‌های حادثه انتحاری پیشنهاد می‌کند. قیصری، بازرس ویژه‌ی شورای عالی امنیت و مأمور پیگیری حادثه‌ی انتحاری است. او که بر یک صندلی مکانیکی تکیه زده، نمادِ ایستایی و محافظه‌کاریِ بروکراتیک است که شخصیت‌های نظام را زمین‌گیر کرده است. صندلی، شناخته‌شده‌ترین نمادِ قدرت است و صندلیِ مکانیکی، شاید قدرتِ توسعه‌محورِ تکنوکراتیک! سلحشورِ آژانس شیشه‌ای که با نادیده‌گرفتن «عباس»، به دهه‌ی ثبات و توسعه‌ی رفاه می‌اندیشید، ـ «عباس»ی که در نظر حاج‌کاظم شاخص امنیت ملّی محسوب می‌شد ـ اینک بعد از بیست سال تبدیل شده به قیصری، کنترل‌چیِ زمین‌گیری که قدرت حرکت انقلابی را از دست داده، و وظیفه‌اش این است که اگر کسی از صندلی‌اش بلند شد، او را سر جایش بنشاند.

اما همین إعمال قدرت از بالادست، خشن‌ترین واکنش ‌حیدر را در پی دارد: «حیدر نه اولین نفره، نه آخریش! چشماتونو باز کنین. می‌ترسم از اون روزی که این کشتی سوراخ بشه». او نگران عرفی شدن امر قدسی است و جانش را در کلان‌شهر به حراج نمی‌گذارد. کسی که اعتقاد پشت عملش نباشد برای او مزدور و نامقدّس است و چنین شخصی ارزش جان او را ندارد.

 

 

چهارم ـ دیر اومدی رفیق سِدمیرزا ! دیر اومدی رفیقِ بابا !

رفتار واپسینِ حاج‌حیدر، نه واکنش و انفعال است، و نه یک رفتار تعریف شده‌ی سازمانی. حیدر در سازمان، حکم تعلیقِ خدمتش را گرفته و حالا در راه برگشت از مسجد، کنار همسرش به عنوان یک شخصیت حقیقی نشسته است. حیدر که از ابتدای فیلم بین دو چهره‌ی «حقیقیِ آرمانی» و «حقوقیِ سازمانی» معلّق و در نوسان است، اینک با حذف در سازمان، مجال پیدا می‌کند تا به چهره‌ی حقیقی‌اش بیش از پیش میدان بدهد. او نه بر مبنای روابطِ کمّی و عینیت‌یافته‌ی شهری، بلکه بر اساس روابط رفیقانه و صمیمی (مثل روابط خانوادگیِ برادری و پدری که کیفیات انسـانی‌اند) دسـت به کنش فعالانه و تصـمیم می‌زند ـ این را در جانماییِ حیـدر به عنوان «پدرِ نداشـته» و «رفیقِ پدر» برای مهندس می‌بینیم ـ ؛ رابطه‌ای که همیشه هم خوشـایند و ملائم با طبع نیست و گاهی خلوت «میثم» و هوای دونفره‌اش با «سَحر» را به هم می‌ریزد. اما این روابطِ مبتنی بر همبستگی، همان گمشده‌ی انسان معاصر در وانفسای تنگ و نفس‌گیر مدنیّت است.. همان اکسیر شفادهنده‌ای که بر احتیاطِ مبتنی بر انزجار، دلزدگی شهری و فردگرایی افراطیِ انسان مدرن غلبه می‌کند. همان چیزی که می‌تواند دوباره انسان را با امر مقدّس پیوند بزند.

 

 

پنجم ـ آیا آرمان‌شهر انقلاب در کلان‌شهر مدرن دفن خواهد شد؟

در سکانس آخر، حیدر و همسرش در همان بنز قدیمیِ دهه‌ شصتی، به سمت تونل در حرکت‌اند و ترانه‌ی حیدربابای شهریار را زمزمه می‌کنند. تونلِ دودگرفته‌،‌ که با شلوغی و همهمه و نظمِ ماشینی و ترافیکِ روان همراه است، نشان از وضعیت فروبسته‌ی نهاد دولت و سیاست است که مکانی است برای حذف حاج حیدر.. یا شاید قتلگاهِ انقلاب! میلاد دخانچی در یادداشت تلگرامی‌اش نوشته است: «انقلاب، محکوم به پنهان شدن در زیر چادر در وسط تونل است. تونلی که دوربین را در انتها به سمت نور مشایعت می‌کند. اما کدام نور؟ بینش حاکم بر فیلم و نورِ انتهایی فیلم متناقض‌نما هستند».

 

 

ششم ـ ققنوس، در آتش می‌میرد و جان می‌گیرد

اما نه! این متناقض‌نما در توصیفِ دیالکتیک بین نهضت و نهاد به کار رفته است. اعتراض و واکنش حیدر، از عوارض توسعه‌ی تحمیلی و سیاستِ بیرون‌زایی‌ست که رودخانه را به مرداب تبدیل می‌کند: [«بنده‌ی خدا! ما داریم می‌شیم بادیگارد! بادیگارد مزدوره، اعتقاد پشتِ عملش نیست» «من اگه قراره عزیزترین سرمایه‌مو، یعنی جونمو فدا کنم، باید وجودم دلیلشو بدونه» «من بالای صدتا شخصیت رو سرتیم حفاظتیش بودم، من با گوشت و پوستم می‌دونم نظام چیه، شخصیت کیه، کجاش مقدسه، کجاش نامقدسه» «عزیز! اوضاع خیلی فرق کرده»] ؛ و از سوی دیگر، ایثار و مقاومتِ درون‌زای او، تنها راهِ برون‌رفت انقلاب از وضعیت فروبسته‌ی تونل است. حاج‌حیدر تسلیمِ وضع موجود نمی‌شود و حتی بعد از تعلیق و خلع سلاحش، این فداکاریِ اوست که شخصیت‌ نظام را محافظت می‌کند و روح در کالبد مرده‌ی انقلاب می‌دمد.

 مردِ انقلابی زیر پوست شهر در تونل شهید می‌شود، اما در همان لحظه، این انقلاب است که دوباره جان می‌گیرد و راهی به نور می‌گشاید.

 

 

 

 

پانوشت

# سکانس عجیب و به شدّت نچسبی در فیلم هست که حیدر با لباسی شبیه به لباس إحرام، زیر تابش نوری ملکوتی، در موقعیتی مسیح‌گونه نشسته و خانواده‌اش زخم‌های او را مداوا می‌کنند. من به هیچ ضرب و زوری نتوانستم این صحنه را هضم کنم. 

این نه یک نقد سینمایی، بلکه روایتی تقریبا شخصی از چیزی است که بر پرده‌ی سینما دیده‌ام. ممکن است درباره آن‌چه در متن و حاشیه‌ی فیلم جریان دارد تأملاتی داشته باشم ـ که در پست‌های قبل و بعد، گفته‌ام و می‌گویم ـ، اما در این‌جا تنها آن‌چه از اشاره‌ها و نشانه‌های فیلم در ذهنم پدیدار شده را بازگو کردم. 

 



نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

دوستان

بالاتر از جمهوری، نزدیک انقلاب

يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ب.ظ

[ روایتی از بادیگارد، آخرین ساخته‌ی ابراهیم حاتمی‌کیا ] 

 

حیدر بابا! رفقا همه‌شان روی برگرداندند؛

دنیا هر آن‌چه به انسان داده را از او خواهد گرفت.

"شهریار"

اول ـ شک در وسط میدانِ انقلاب

حیدر برای چکاپ بینایی‌اش به چشم‌پزشکی رفته است. این اولین چیزی است که از حیدر می‌بینیم: خستگی در نگاهش. یک انقلابیِ خسته از «نهاد سیاست‌ورزی» که شغلش اعتقادش بوده، و عمرش را برای محافظت از شخصیت‌های نظام گذاشته، اما در وضعیت اکنونش دچار شک و تردید شده است. زمانه، محافظ را به بادیگارد، نظام انقلابی را به استیت مدرن و جوشش نهضت را به ایستایی و محافظه‌کاری تبدیل کرده و این، حیدر را در بازنمایی هویتش دچار مشکل کرده است.

 

 

دوم ـ محافظِ انقلاب، خلع سلاح می‌شود

او در گزارش حادثه‌ی انفجار می‌نویسد: «با کمال تأسف و شرمندگی اعلام می‌دارم که من به عنوان سرتیم حفاظت از دکتر صولتی نباید اجازه‌ی فرود در آن منطقه‌ی بازرسی نشده را می‌دادم و باید با تمام قوا در مقابل اصرار بی‌جای آن‌ها می‌ایستادم. خدایا من چگونه در صحرای محشر توان پاسخ‌گویی این همه خون‌های به ناحق ریخته شده را خواهم داشت؟!».. اما حیدر که نمی‌تواند با تمام قوا در مقابل سیاسی‌ها بایستد، به حاشیه‌نشینی روی می‌آورد. آرمان‌شهرِ انقلاب نمی‌تواند به نظمِ خشک و بی‌روحِ کلان‌شهرِ مدرن تن دهد و این نزاع، عاقبت یا به طغیانِ حاج‌کاظم می‌انجامد و یا به انفعال و حذفِ حاج‌حیدر. حیدر ابتدا متّهم می‌شود، بعد به حاشیه رانده می‌شود و نهایتا سازمان برایش حکم تعلیق می‌دهد و خلعِ سلاح می‌شود. دردهای او همان دردهای حاج کاظمِ آژانس است.. بازمانده‌ای از خیبری‌ها.. محبوس در عقلانیتِ دولت/ شهرِ مدرن.

 

 

سوم ـ بیست سال بعد؛ از دهه‌ی ثبات چه خبر؟

«حاج‌حیدر، قهرمانِ دوران از دست رفته»! این نامی است که قیصری برای عکس‌های حادثه انتحاری پیشنهاد می‌کند. قیصری، بازرس ویژه‌ی شورای عالی امنیت و مأمور پیگیری حادثه‌ی انتحاری است. او که بر یک صندلی مکانیکی تکیه زده، نمادِ ایستایی و محافظه‌کاریِ بروکراتیک است که شخصیت‌های نظام را زمین‌گیر کرده است. صندلی، شناخته‌شده‌ترین نمادِ قدرت است و صندلیِ مکانیکی، شاید قدرتِ توسعه‌محورِ تکنوکراتیک! سلحشورِ آژانس شیشه‌ای که با نادیده‌گرفتن «عباس»، به دهه‌ی ثبات و توسعه‌ی رفاه می‌اندیشید، ـ «عباس»ی که در نظر حاج‌کاظم شاخص امنیت ملّی محسوب می‌شد ـ اینک بعد از بیست سال تبدیل شده به قیصری، کنترل‌چیِ زمین‌گیری که قدرت حرکت انقلابی را از دست داده، و وظیفه‌اش این است که اگر کسی از صندلی‌اش بلند شد، او را سر جایش بنشاند.

اما همین إعمال قدرت از بالادست، خشن‌ترین واکنش ‌حیدر را در پی دارد: «حیدر نه اولین نفره، نه آخریش! چشماتونو باز کنین. می‌ترسم از اون روزی که این کشتی سوراخ بشه». او نگران عرفی شدن امر قدسی است و جانش را در کلان‌شهر به حراج نمی‌گذارد. کسی که اعتقاد پشت عملش نباشد برای او مزدور و نامقدّس است و چنین شخصی ارزش جان او را ندارد.

 

 

چهارم ـ دیر اومدی رفیق سِدمیرزا ! دیر اومدی رفیقِ بابا !

رفتار واپسینِ حاج‌حیدر، نه واکنش و انفعال است، و نه یک رفتار تعریف شده‌ی سازمانی. حیدر در سازمان، حکم تعلیقِ خدمتش را گرفته و حالا در راه برگشت از مسجد، کنار همسرش به عنوان یک شخصیت حقیقی نشسته است. حیدر که از ابتدای فیلم بین دو چهره‌ی «حقیقیِ آرمانی» و «حقوقیِ سازمانی» معلّق و در نوسان است، اینک با حذف در سازمان، مجال پیدا می‌کند تا به چهره‌ی حقیقی‌اش بیش از پیش میدان بدهد. او نه بر مبنای روابطِ کمّی و عینیت‌یافته‌ی شهری، بلکه بر اساس روابط رفیقانه و صمیمی (مثل روابط خانوادگیِ برادری و پدری که کیفیات انسـانی‌اند) دسـت به کنش فعالانه و تصـمیم می‌زند ـ این را در جانماییِ حیـدر به عنوان «پدرِ نداشـته» و «رفیقِ پدر» برای مهندس می‌بینیم ـ ؛ رابطه‌ای که همیشه هم خوشـایند و ملائم با طبع نیست و گاهی خلوت «میثم» و هوای دونفره‌اش با «سَحر» را به هم می‌ریزد. اما این روابطِ مبتنی بر همبستگی، همان گمشده‌ی انسان معاصر در وانفسای تنگ و نفس‌گیر مدنیّت است.. همان اکسیر شفادهنده‌ای که بر احتیاطِ مبتنی بر انزجار، دلزدگی شهری و فردگرایی افراطیِ انسان مدرن غلبه می‌کند. همان چیزی که می‌تواند دوباره انسان را با امر مقدّس پیوند بزند.

 

 

پنجم ـ آیا آرمان‌شهر انقلاب در کلان‌شهر مدرن دفن خواهد شد؟

در سکانس آخر، حیدر و همسرش در همان بنز قدیمیِ دهه‌ شصتی، به سمت تونل در حرکت‌اند و ترانه‌ی حیدربابای شهریار را زمزمه می‌کنند. تونلِ دودگرفته‌،‌ که با شلوغی و همهمه و نظمِ ماشینی و ترافیکِ روان همراه است، نشان از وضعیت فروبسته‌ی نهاد دولت و سیاست است که مکانی است برای حذف حاج حیدر.. یا شاید قتلگاهِ انقلاب! میلاد دخانچی در یادداشت تلگرامی‌اش نوشته است: «انقلاب، محکوم به پنهان شدن در زیر چادر در وسط تونل است. تونلی که دوربین را در انتها به سمت نور مشایعت می‌کند. اما کدام نور؟ بینش حاکم بر فیلم و نورِ انتهایی فیلم متناقض‌نما هستند».

 

 

ششم ـ ققنوس، در آتش می‌میرد و جان می‌گیرد

اما نه! این متناقض‌نما در توصیفِ دیالکتیک بین نهضت و نهاد به کار رفته است. اعتراض و واکنش حیدر، از عوارض توسعه‌ی تحمیلی و سیاستِ بیرون‌زایی‌ست که رودخانه را به مرداب تبدیل می‌کند: [«بنده‌ی خدا! ما داریم می‌شیم بادیگارد! بادیگارد مزدوره، اعتقاد پشتِ عملش نیست» «من اگه قراره عزیزترین سرمایه‌مو، یعنی جونمو فدا کنم، باید وجودم دلیلشو بدونه» «من بالای صدتا شخصیت رو سرتیم حفاظتیش بودم، من با گوشت و پوستم می‌دونم نظام چیه، شخصیت کیه، کجاش مقدسه، کجاش نامقدسه» «عزیز! اوضاع خیلی فرق کرده»] ؛ و از سوی دیگر، ایثار و مقاومتِ درون‌زای او، تنها راهِ برون‌رفت انقلاب از وضعیت فروبسته‌ی تونل است. حاج‌حیدر تسلیمِ وضع موجود نمی‌شود و حتی بعد از تعلیق و خلع سلاحش، این فداکاریِ اوست که شخصیت‌ نظام را محافظت می‌کند و روح در کالبد مرده‌ی انقلاب می‌دمد.

 مردِ انقلابی زیر پوست شهر در تونل شهید می‌شود، اما در همان لحظه، این انقلاب است که دوباره جان می‌گیرد و راهی به نور می‌گشاید.

 

 

 

 

پانوشت

# سکانس عجیب و به شدّت نچسبی در فیلم هست که حیدر با لباسی شبیه به لباس إحرام، زیر تابش نوری ملکوتی، در موقعیتی مسیح‌گونه نشسته و خانواده‌اش زخم‌های او را مداوا می‌کنند. من به هیچ ضرب و زوری نتوانستم این صحنه را هضم کنم. 

این نه یک نقد سینمایی، بلکه روایتی تقریبا شخصی از چیزی است که بر پرده‌ی سینما دیده‌ام. ممکن است درباره آن‌چه در متن و حاشیه‌ی فیلم جریان دارد تأملاتی داشته باشم ـ که در پست‌های قبل و بعد، گفته‌ام و می‌گویم ـ، اما در این‌جا تنها آن‌چه از اشاره‌ها و نشانه‌های فیلم در ذهنم پدیدار شده را بازگو کردم. 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">